داستان جالب _ در رحمت
داستان خيلي جالب
مي گویند، پسري در خانه خیلی شلوغ کاري کرده بود.
همه ی اوضاع را به هم ریخته بود. وقتی پدر وارد شد،
مادر شکایت او را به پدرش کرد. پدر که خستگی و
ناراحتی بیرون را هم داشت، شلاق را برداشت.
پسر دید، امروز اوضاع خیلی بی ریخت است،
همه ی درها هم بسته است، وقتی پدر شلاق را بالا برد،
پسر دید کجا فرار کند؟ راه فراري ندارد!
خودش را به سینه پدر چسباند.
شلاق هم در دست پدر شل شد و افتاد.
شما هم هر وقت دیدید، اوضاع بی ریخت است،
به سوي خدا فرار کنید. «وَ فِرُّوا إلی الله مِن الله».
هر کجا متوحش شدید، راه فرار به سوي خداست.
.
.
خــــدا تنها روزنه امیدی است كه هیچگاه بسته نمی شود،
تنها كسی است كه با دهان بسته هم می توان صدایش كرد،
با پای شكسته هم می توان سراغش رفت،
تنها خریداریست كه اجناس شكسته را بهتر برمی دارد،
تنها كسی است كه وقتی همه رفتند می ماند،
...وقتی همه پشت كردند آغوش می گشاید،
وقتی همه تنهایت گذاشتند محرمت می شود
و تنها سلطانی است كه دلش با بخشیدن آرام می گیرد نه با تنبیه كردن.
خـــــــــــدا را برایتان آرزو دارم.
نظرات شما عزیزان: